زبان فرمانده عراقی در دستان (شهید شاهرخ ضرغام)
 

 

مرتب می گفت: من نمی دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذاهم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه!؟

 
بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند.
 
اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد:
 
خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تائید کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می کُشیم ومی خوریم!!
 
مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم.
 
شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد وگفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟! این چیه!؟ جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می کردند. شاهرخ ادامه داد: این زبان فرمانده شماست!! زبان،می فهمید؛زبان!!
 
زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش!
 
من و بچه های دیگه مرده بودیم ازخنده ،برای همین رفتیم پشت سنگر.
 
شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابی آنها را ترسانده بود.
 
ساعتی بعد درکمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنهاکه افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد.بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند.
 
آخر شب دیدم تنها درگوشه ای نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسیدم :
 
آقا شاهرخ یک سوال دارم؛ این کله پاچه، ترسوندن عراقی ها،آزاد کردنشون!؟ برای چی این کارها رو کردی؟!
 
شاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببین یک ماه ونیم از جنگ گذشته، دشمن هم ازما نمی ترسه، می دونه ما قدرت نظامی نداریم. نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده. چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو ازما تحویل گرفتند. بعدهم اونها رو آزاد کردند. ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می انداختیم. اونها نباید جرات حمله پیدا کنند. مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می شه!
 
آخرین روزهای قبل از شهادت
 
سه روز تا شروع عملیات مانده بود. شب جمعه برای دعای کمیل به مقر نیروها در هتل آمدیم. شاهرخ، همه نیروهایش را آورده بود. رفتار او خیلی عجیب شده. وقتی سید دعای کمیل را می خواند شاهرخ در گوشه ای نشسته بود.از شدت گریه شانه هایش می لرزید! با دیدن او ناخوداگاه گریه ام گرفت. سرش پائین و دستانش به سمت آسمان بود. مرتب می گفت: الهی العفو...

 


[ ادامه مطلب ] |
ن : لاله ی بی پلاک
ت : شنبه 27 / 3 / 1393
دوست داشت مفقودالاثر شود!!!
 

عکس گل لاله

 
کلاس عاشقی امام راحل «قدس‌الله نفس الزکیه» همواره شاگردانی را به خود دید که امروز وقتی به سیره شخصیتی آنها می‌نگریم، نفس‌های تأثیرگذار پیر جماران را درمی‌یابیم که چه حُرهایی را تقدیم محضر ملکوتی رب‌الأرباب کرد.
پای خاطرات «محمد رعیتی» از رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا نشستیم که تقدیم مخاطبان ارجمند می‌کنیم. ***
پنهان‌کاری‌های او شک بعضی‌ها را برانگیخته بود، جزو غواص‌هایی بود که باید به عنوان نخستین نیروهای خط‌شکن وارد خاک دشمن می‌شد، هر بار که می‌خواست لباسش را عوض کند می‌رفت یک گوشه، دور از چشم همه این کار را انجام می‌داد، روحیه اجتماعی چندانی نداشت، ترجیح می‌داد بیشتر خودش باشد و خودش.
من هم دیگر داشتم نسبت به او مشکوک شدم، بچه‌ها برای عملیات خیلی زحمت کشیده بودند، هرچه تاکتیک مربوط به مخفی نگه داشتن اسرار نظامی بود را پیاده کرده بودند.
همه امور با رعایت اصل (اختفا و استتار) پیگیری می‌شد، اغلب سنگرها و مواضع ادوات را با شا‌خه‌های نخل پوشانده بودیم، با رعایت همه این اصول حالا در آخرین روزهای منتهی به عملیات، کسی وارد جمع ما شده بود که مهارت بالایی در غواصی داشت، منزوی بود و حتی موقع تعویض لباس، جمع را ترک می‌کرد و به نقطه‌ای دور و خلوت می‌رفت.
بعضی از دوستان، تصمیم گرفته بودند از خودش در این‌باره سئوال کنند و یا در صورت لزوم او را مورد بازرسی قرار دهند تا نکند خدای ناکرده، فرستنده‌ای را زیر لباس خود پنهان کرده باشد.
آن فرد هم بی‌شک آدم ساده و کم‌هوشی نبود، متوجه نگاه‌های پرسش‌گر بچه‌ها شده بود. یک شب موقع دعای توسل، صدای ناله‌های آن برادر به قدری بلند بود که باعث قطع مراسم شد.
او از خود بی‌خود شده بود و حرف‌هایی را با صدای بلند به خود خطاب می‌کرد، می‌گفت:‌ «ای خدا! من که مثل این‌ها نیستم، این‌ها معصومند، اما تو خودت مرا بهتر می‌شناسی... من چه خاکی را سرم کنم؟ ای خدا!»
سعی کردم به هر روشی که مقدور است او را ساکت کنم، حالش که رو به راه شد؛ در حالی که اشک هنوز گوشه چشمش را زینت داده بود، گفت: «شما مرا نمی‌شناسید، من آدم بدی هستم، خیلی گناه کردم، حالا دارد عملیات می‌شود، من از شما خجالت می‌کشم، از معنویت و پاکی شما شرمنده می‌شوم...».
گفتم: «برادر تو هر که بوده‌ای دیگر تمام شد، حالا سرباز اسلام هستی، تو بنده خدایی و او توبه همه را می‌پذیرد...».
نگاهش را به زمین دوخت، گویا شرم داشت که در چشم ما نگاه کند، گفت:
«بچه‌ها شما همه‌اش آرزو می‌کنید شهید شوید، اما من نمی‌توانم چنین آرزویی کنم.»
تعجب ما بیشتر شد، پرسیدم:
«برای چه؟ درب شهادت به روی همه باز است، فقط باید از ته دل آرزو کرد.»
او تعجب ما را که دید، گوشه‌ پیراهنش را بالا زد، از آنچه که دیدیم یکه خوردیم. تصویر یک زن روی تن او خالکوبی شده بود، مانده بودیم چه بگوییم که خودش گفت: «من تا همین چند ماه پیش همه‌ش دنبال همین چیزها بودم، من از خدا فاصله داشتم، حالا از کارهای خود شرمنده‌ام، من شهادت را خیلی دوست دارم، اما همه‌ش نگرانم که اگر شهید شوم، مردم با دیدن پیکر من چه بسا همه شهدا را زیر سئوال ببرند، بگویند این‌ها که از ما بدتر بودند...».
بغضش ترکید و زد زیر گریه، از ته دل می‌سوخت و اشک می‌ریخت، دستی به شانه‌اش گذاشتم و گفتم:‌ «برادر مهم این است که نظر خدا را جلب کنیم، همین و بس.»
سرش را بالا گرفت و در چشم تک‌تک ما خیره شد، آهی کشید و گفت:
«بچه‌ها! شما دل پاکی دارید، التماس‌تان می‌کنم از خدا بخواهید جنازه‌‌ای از من باقی نماند، من از شهدا خجالت می‌کشم...».
آن شب گذشت؛ حرف‌های او دل ما را آتش زده بود، حالا ما به حال او غبطه می‌خوردیم، دل باصفایی داشت، یقین پیدا کرده بودیم که او نیز گلچین می‌شود، خدا بهترین سلیقه را دارد.
شب عملیات یکی از نخستین شهدای ما همان برادر دلسوخته بود، گلوله خمپاره مستقیم به پیکرش اصابت کرد، او برای همیشه مهمان اروند ماند.

نو عروسی که به دست منافقین به شهادت رسید...

 

 برای مشاهده اندازه واقعی لاله قرمز  کلیک کنید

 

 

حاج ابراهیم سیف که خود یکی از رزمندگان افتخار آفرین هشت سال دفاع مقدس است نحوه شهادت دخترش را اینگونه بیان می‌کند: منیره دختر نو عروسم که فقط ۱۷ سال سن داشت عاشق ولایت وحضرت امام خمینی (ره) بود وبرای پیروزی انقلاب و ورود حضرت امام به ایران قبل از انقلاب روزه و خیرات نذر کرده بود و با پیروزی انقلاب جذب کارهای فرهنگی، تربیتی و قرآنی در بسیج شد و در آن دوران حلقه‌ای از دختران انقلابی آن زمان را به دور خود جمع کرده بود و منافقین کوردل او را با چند نامه تهدید به ترور کرده بودند و به او گفته بودند دست از امام و انقلاب بردار وگرنه تو را ترور می‌کنیم که او توجه‌ای به نامه‌های تهدید آمیز آنها نکرد و در آخر نیز به خاطر عقیده‌اش و حمایت از امام و انقلاب توسط آنها با نارنجک ترور شد. این رزمنده می‌گوید: در آن سال ها که اوج حملات ناجوانمردانه صدام و حامیان غربی وشرقیش در جبهه ها بود من و تنها پسرم در منطقه عملیاتی غرب کشور بودیم که این اتفاق ناگوار برای خانواده من رخ داد ماجرا از این قرار بود که دختر نوعروسم منیره با نهاد های انقلابی همکاری فرهنگی داشت چون در آن سالها شرایط به گونه ای بود که هر کس در قبال انقلاب احساس وظیفه می نمود منافقین آمریکایی او را شناسایی کرده بودند و در چندین نامه او را به ترور تهدیدکرده بودند ولی او همچنان به وظیفه اسلامی و انقلابی خود عمل می کرد ، تا اینکه در یکی از شبهای شهریور سال ۶۰ وقتی مطمئن شدند مردی در خانه نیست در حالی که سفره شام پهن بود درب حیاط را میزنند و به محض اینکه منیره به جلوی در ب منزل می رود نارنجک را داخل خانه پرت می‌کنند که او با ایثار خود را روی نارنجک می اندازد و از کشته شدن سایر اعضای خانواده که شامل خواهران و مادرش بود جلوگیری می‌کند. وی ادامه داد: این در حالی بود که من وتنها پسرم در جبهه غرب کشور بودیم واز هیچ چیز خبر نداشتیم وقتی برای مرخصی آمدیم با مشاهده پرچم سیاه بر سردر خانه متوجه اتفاق نا گواری برای خانواده شدیم پس از پرسش از همسایه ها آنها شرح ماجرا را برای ما گفتند وقتی وارد حیاط منزل شدیم با درب وپنجره های شکسته روبرو شدیم وفهمیدیم مادر وبچه ها نیز مجروح شده اند ودر بیمارستان بستری هستند. مادر منیره سیف نیز می گوید: یک شب قبل از این حادثه منافقین نامه تهدید آمیز خود را برای چندمین بار به داخل حیاط ما انداخته بودند ودخترم به خاطر اینکه ما نترسیم گفت : نامه بی ارزشی است نگران نباشید البته او بارها ما را دلداری میداد وبا نوشتن وصیت نامه اش ما را برای شهدت خود آماده کرده بود وی ادامه داد: در آن شب من ودو دخترم به همراه منیره همگی دور سفره بودیم که زنگ منزل زده شد ومنیره زودتر از بقیه بچه ها بلند شد وجلوی در رفت که فرد منافق به محض مشاهده او از کنار پنجره حیاط نارنجک را پرتاب می کند ومنیره به خاطر اینکه سایراعضای خانواده شهید نشوند روی نارنجک خوابید وبه من گفت : مادر بچه ها را دور کن نارنجک است و بلا فاصله منفجر شد واز ترکش آن بقیه بچه ها ومن زخمی شدیم. خواهر منیره سیف نیز می‌گوید: این ترور در حالی رخ داد که خواهرم در چند روز آینده قرار بود به خانه شوهرش که عقد کرده او بود برود ولی این ترور ناجوانمردانه او را ناکام از دنیا برد واین برگی دیگر از جنایات منافقین بود.

وی گفت: بعد از مدتی توسط سربازان گمنام امام زمان وسپاه پاسداران یک تیم از منافقین تروریست در همدان به دام افتادند که قاتل منیره خواهرم نیز در داخل آنها بود که پدرم را به عنوان اولیا دم در دادگاه خواستند وقاتل در مورد آن شب ترور توضیحاتی را به قاضی پرونده داده بود وپدرم به خاطر رضای خدا وجوان بودن آن تروریست و به خاطر برگشت به دامان انقلاب او را بخشید ولی دادستان گفت این نامرد چندین جوان را ترور کرده و باید به سزای اعمال ننگینش برسد. ببینید این منافقین با خانواده ما و امسال ما چه کرده اند ولی آمریکای جنایت کار وانگلیس واسراییل که بزرگترین دولتهای تروریستی هستند برای کشته شدن چندین جنایت کار در اردوگاه اشرف کار را به حقوق بشر وسازمان ملل می کشند وبا انتشار بیانیه محکوم می‌کنند ولی یکبار حاضر نشدند به خاطر بیش از ۱۲۰۰۰ شهید ترور از ملت ایران عذر خواهی کنند.


نمازی که مانع نقص عضو شد!
 

عکس گل رز با زمینه تیره red rose in dark

 

اعتقادات دینی و توسل به ائمه (ع) در دوران دفاع مقدس در بین رزمندگان و اسرای در بند رژیم بعثی عراق بسیار مشهود بود. مطلب زیر بیان یکی از این خاطرات است.

در عملیات محرم در منطقه زبیدات، هر دو پایم به شدت مجروح شد. اول فکر کردم که پاهایم قطع شده، بعد که به خودم آمدم دیدم که پوتین‌هایم کاملاً متلاشی شده و خون به بیرون فواره می‌زند. توان حرکت نداشتم و چون خون زیادی از من رفته بود، بی‌حال بر زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم.
در راه بغداد به هوش آمدم. هم‌بندانم گفتند: «چهار روز در العماره بوده‌ایم». ما را به بیمارستان الرشید در بغداد بردند. دو روز هم در آن بیمارستان ما را در اتاقی نگه داشتند که اسیران آن‌جا بیشترشان دچار شپش شده بودند.
پس از دو روز، بدون هیچ مداوایی ما را به سوی بیمارستان نیروی هوایی(بیمارستان تموز) بردند. در آنجا با چند بهیار عراقی دوست شدم. یکی از آن‌ها «محمد» نام داشت. او نام مرا که پرسید، گفتم: «محمد جعفر» خیلی خوشحال شد؛ زیرا نام پدرش «جعفر» بود.
دوستی من و محمد به نفع دوستان اسیرمان شد؛ زیرا پرستاران، پزشکان و بهیاران بیمارستان وحشی بودند و هرگاه آن ها می‌خواستند ما را بزنند، محمد پا درمیانی می‌کرد.
یک ماه از اسارت ما گذشت. روزی یک هیئت پزشکی داخل اتاق ما شدند. ما حدود بیست اسیر مجروح بودیم که وضع هشت نفرمان خیلی وخیم بود.
پای من به شدت عفونت کرده بود؛ طوری که پتو روی آن می‌انداختم تا بوی عفونت، دیگران را نیازارد. پزشک سر تیم عراقی همه را چک کرد تا این که نوبت به من رسید. او تا پای راست مرا دید فوری رو به همراهان خود کرد و گفت: «اسم این را هم به آن هفت نفر اضافه کنید. باید قطع شود!» من گفتم: «دکتر! پای من سالم است. فقط خم آن باید تمیز و پانسمان شود!»
او گفت: «ما تشخیص می‌دهیم نه شما» و رفت.
هنگام بیرون رفتن از اتاق گفت:«این چند نفر نه آب بنوشند و نه غذا بخورند! در ضمن پایشان را تمیز کنید و موها را تیغ بزنید!»
یک ساعت بعد، آن‌ها پای مرا تیغ زدند و گفتند: «امشب ساعت ۱۱ تو را به اتاق عمل می‌برند».
دوست عراقی‌ام، محمد، آمد و شروع کرد به دلداری دادن. من هم بی حوصله شده بودم. گفتم: «ولم کن ! می‌خواهم بخوابم».
او رفت و من در فکر خود غرق شدم. با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم. فقط به دنبال راه نجات بودم. دنبال کسی می‌گشتم که کمک کند و به عراقی‌ها بفهماند که پایم عصب و حس دارد و قابل خوب شدن است.
به امام زمان(عج) متوسل شدم و با آن امام عزیز و فریادرس، خیلی درد دل کردم و نذر کردم که اگر پایم خوب شود و از دست این تیم پزشکی نجات پیدا کنم دو هزار رکعت نماز به نیت آقا بخوانم.
ساعت ۹ شب در اتاق باز شد و همان تیم پزشکی داخل اتاق شدند. رئیس آن‌ها که پزشکی کهنسال بود گفت: «یکبار دیگر باید چک شوید!»
تا او به سراغم آمد من فوراً دستش را گرفتم و به عربی دست و پا شکسته گفتم: «انی حاضر بالموت؛ ولی لا قطع». دکتر و همراهانش خندیدند.
او گفت: «چرا؟»


[ ادامه مطلب ] |
ن : لاله ی بی پلاک
ت : شنبه 27 / 3 / 1393
شیعه شدن دختر مسیحی به دست شهید علمدار

من ژاکلین ذکریای ثانی هستم. دوست دارم اسمم زهرا باشه. من از یه خانواده مسیحی هستم و از اسلام اطلاعات کمی دارم.

وقتی وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم که بر می گشت به فرهنگ زندگیمون. توی کلاس ما یک دختر بود به اسم مریم که حافظ 18 جزء از قرآن مجید بود، بسیجی بود و از شاگردان ممتاز مدرسه. می خواستم هر طوری شده با اون دوست بشم..... اون روز سه شنبه بود و توی نماز خانه مدرسه مون دعای توسل برگزار می شد، من  توی حیاط مدرسه داشتم قدم می زدم که یه دفعه کسی از پشت سر، چشمای من رو  گرفت. دستهاش رو که از روی چشمام برداشت، از تعجب خشکم زد. بله! مریم بود  که اظهار محبت و دوستی می کرد. خیلی خوشحال شدم. اون پیشنهاد کرد که با هم  به دعای توسل بریم. اول برایم عجیب بود ولی خودم هم خیلی مایل بودم که  ببینم تو این مجلسها چی می گذره. وارد مجلس که شدیم دیدم دارند دعا می  خوانند و همه گریه می کنند، من هم که چیزی بلد نبودم نشستم یه گوشه؛ ولی  ناخواسته از چشمام اشک سرازیر شد. از اون روز به بعد من و مریم با  هم به مدرسه می رفتیم، چون مسیرمون یکی بود، هر روز چیز بیشتری یاد می  گرفتم. اولین چیزی که یاد گرفتم، حجاب بود. با راهنمایهای اون به فکر  افتادم که در مورد دین اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری کنم. هر روز که می گذشت بیش از پیش به اسلام علاقه مند می شدم. مریم همراه کتاب های اسلامی، عکس  شهدا و وصیتنامه هاشون را برام می آورد و با هم می خوندیم، این طوری راه  زندگی کردن را یادم می داد. می تونم بگم هر هفته با شش شهید آشنا می  شدم.... اواخر اسفند 1377بود که برای سفر به جنوب ثبت نام می کردند. مدتی بود که یکی از کلیه هام به شدت عفونت کرده بود و حتما باید عمل می شد. مریم خیلی اصرار کرد که همراه اونا به مناطق جنگی برم، به پدر و مادرم گفتم ولی اونا مخالفت کردند. دو روز اعتصاب غذا کردم ولی فایده ای نداشت. 28 اسفند ساعت 3 نصف شب بود که یادم اومد که مریم گفته بود ما برا حل  مشکلاتمون دعای توسل می خونیم. منم قصد کردم که دعای توسل بخونم .شروع کردم به خوندن، نمی دونم تو کدوم قسمت دعا بودم که خوابم برد! تو خواب دیدم که  تو بیابون برهوتی ایستاده ام، دم غروب بود. مردی به طرفم اومد و گفت: «زهرا بیا.....بیا.....می خوام چیزی نشونت بدم». دنبالش راه افتادم. تو نقطه ای  از زمین چاله ای بود که اشاره کرد به اون داخل بشم، اون پائین جای عجیبی  بود. یه سالن بزرگ با دیوارهای بلند و سفید که از اونا نور آبی رنگ می  تراوید، پر از عکس شهدا و آخر آنها هم یه عکس از آقای خامنه ای. به عکس ها که نگاه می کردم احساس کردم که دارند با من حرف می زنند ولی چیزی  نمی فهمیدم . آقا هم شروع کرد به حرف زدن، فرمود: «شهدا یه سوزی داشتند که  همین سوزشان اونا را به مقام شهادت رسوند، مثل شهید جهان آرا، شهید باکری،  شهید همت و علمدار....» پرسیدم: علمدار کیه؟ چون اسمش به گوشم نخورده بود. آقا فرمود: «علمدار همونیه که پیش توست. همونی که ضمانت تو رو کرده تا به  جنوب بیایی.» از خواب پریدم. صبح به پدرم گفتم فقط به شرطی صبحانه  می خورم که بگذاری به جنوب برم، او هم اجازه داد. خیلی تعجب کردم که چطور  یه دفعه راضی شد. هنگام ثبت نام برای سفر، با اسم مستعار "زهرا  علمدار" خودم رو معرفی کردم. اول فروردین 78 همراه بسیجیان عازم جنوب شدم. نوار شهید علمدار رو از نوار فروشی کنار حرم امام خمینی(ره) خریدم و هر چه  این نوار رو گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم که چی می گفت. در طی ده روز  سفری که داشتم تازه فهمیدم که اسلام چه دین شریفیه. وقتی بچه ها نماز جماعت می خوندند من یه کنار می نشستم زانوهام رو بغل می گرفتم و  به حال بد خود گریه می کردم. به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. نگفتم، مریم خواهر سه شهید بود. دو تا از برادرهاش تو شلمچه شهید شده بودند. با  اون رفتم گوشه ای نشستم و اون شروع کرد به خوندن زیارت عاشورا. یه لحظه  احساس کردم شهدا دور ما جمع شده اند و دارند زیارت عاشورا می خونند. اونجا  بود که حالم خیلی منقلب شد و از هوش رفتم. فردای اون روز، عید قربان بود و  قرار بود آقای خامنه ای به شلمچه بیاد. ساعت حدود 5 یازده و نیم  بود که آقا اومد. چه خبر شد شلمچه! همه بی اختیار گریه می کردند. با دیدن  آقا تمام نگرانی ام به آرامش تبدیل شد. چون می دیدم که خوابم داره به درستی تعبیر می شه. خلاصه پس از اینکه از جنوب برگشتم تمام شک هام تبدیل به  یقین شد، اون موقع بود که از مریم خواستم طریقه ی اسلام آوردن رو به من یاد بده. اون هم خوشحال شد. بعد از اینکه شهادتین رو گفتم یه حال دیگه ای  داشتم. احساس می کردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شده بودم. فقط این رو بگم که همه اعمال مسلمان بودن رو مخفیانه بجا می آوردم. لطف خدا هم شامل حالم شد و کلیه هایم به کلی خوب شد....


بسم رب المهدی

 

تاجگذاری امام زمان-آغاز امامت امام زمان-جداکننده متن.shabhayetanhayi (2)

 

تاجگذاری امام زمان-آغاز امامت امام زمان-جداکننده متن.shabhayetanhayi (3)مهدیا! تاجگذاری امام زمان-آغاز امامت امام زمان-جداکننده متن.shabhayetanhayi (3)

 

 

جانها، شورانگیز از یاد دلربای توست. شقایق های شادی بشر،

 

 

در شبستان شیدایی تو می كاود و شایسته ترین بندگان خدا، شب ها و روزها،

 

 

شرط تداوم حیات خویش را در آویختن به شاخه طوبای محبت تو می دانند.

 

 

تاجگذاری امام زمان-آغاز امامت امام زمان-جداکننده متن.shabhayetanhayi (3) یا صاحب الزمان ا! تاجگذاری امام زمان-آغاز امامت امام زمان-جداکننده متن.shabhayetanhayi (3)

 

 

 

دلها به یاد تو می تپد و روشنی نگاه منتظران به افق خورشید ظهور توست

 

 

ای برترین افق برای پرواز پرندگان آرزو، ای تجلی آبی ترین آسمان امید،

 

 

 ای منتهای برترین خیال هستی، ای آرمان همه چشم انتظاران،

 

 

 دنیا نیازمند ظهور توست، و قلب انسانها به شوق زیارت روی دلربای تو می تپد.

 

 

ای قلب عالم امكان، بیا و گـَرد گامهایت را توتیای چشمانمان قرار ده.

 

 

بیا كه نوای دل انگیز توحیدت را با گوش جان شنواییم.

 

 

 

تاجگذاری امام زمان-آغاز امامت امام زمان-جداکننده متن.shabhayetanhayi (5)

تاجگذاری امام زمان-آغاز امامت امام زمان-جداکننده متن.shabhayetanhayi (8)تاجگذاری امام زمان-آغاز امامت امام زمان-جداکننده متن.shabhayetanhayi (9)تاجگذاری امام زمان-آغاز امامت امام زمان-جداکننده متن.shabhayetanhayi (8)

تاجگذاری امام زمان-آغاز امامت امام زمان-جداکننده متن.shabhayetanhayi (5)

 

تاجگذاری امام زمان-آغاز امامت امام زمان-جداکننده متن.shabhayetanhayi (11) ای ساقی فرج! تاجگذاری امام زمان-آغاز امامت امام زمان-جداکننده متن.shabhayetanhayi (11)

 

 

 

چشم‌ها آنقدر در فراق تو اشک ریخته و انتظار کشیده،

 

 

دست‌ها آنقدر طلب نور کرده و خالی مانده،

 

 

دوش‌ها آنقدر تازیانه سنگین اهانت را

 

 

بر پیکره باورهای دینی تحمل کرده

 

 

که دگر توان از کف داده.

 

 

 

تاجگذاری امام زمان-آغاز امامت امام زمان-جداکننده متن.shabhayetanhayi (11) مولای من! تاجگذاری امام زمان-آغاز امامت امام زمان-جداکننده متن.shabhayetanhayi (11)

 

 

کجا هستی که دوستانت را عزت بخشی

 

 

و دشمنانت را ذلیل و خوار کنی:

 

 

«این معز الاولیاء و مذل الاعداء.»

 

 

آغاز امامت امام زمان shabhayetanhayi.ir(عج) (4)

 


غروب جمعه

 

http://shabhayetanhayi.ir/wp-content/uploads/%D8%AC%D8%AF%D8%A7%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF%D9%87-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%AE%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D8%B5%DB%8C-%D9%88%D8%A8-%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D8%A8%D8%B2%D8%B1%DA%AF-%D8%B4%D8%A8%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AA%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C5.gif

 

 

 

 

آقا جان یا صاحب الزمان

 

 

 

 

دلتنگی غروب همه جمعه های من

 

 

 

کی می رسد به صحن حضورت صدای من؟!

 

 

 

 

غیر از ضرر برای تو چیزی نداشتم

 

 

 

حتی نیامدست به کارت دعای من

 

 

 

Montazere Mola.www.shabhayetanhayi.ir

 

 

 

40525887395484754850.shabhayetanhayi.ir40525887395484754850.shabhayetanhayi.ir40525887395484754850.shabhayetanhayi.ir دانلود آهنگ 40525887395484754850.shabhayetanhayi.ir40525887395484754850.shabhayetanhayi.ir40525887395484754850.shabhayetanhayi.ir

 

 

40525887395484754850.shabhayetanhayi.ir40525887395484754850.shabhayetanhayi.ir40525887395484754850.shabhayetanhayi.ir روز جمعه شد و دلبر نیومد 40525887395484754850.shabhayetanhayi.ir40525887395484754850.shabhayetanhayi.ir40525887395484754850.shabhayetanhayi.ir

 

 

download...shabhayetanhayi.ir لینک دانلود : لطفا کلیک بفرمایید

 

 

hajm...shabhayetanhayi.ir حجم فایل : 804 KB

 


اس ام اس های روز جمعه


shabhayetanhayi.ir...زیبا کننده متن.


خدایا مردم از هجران مهدی / ندیدم چهره تابان مهدی



چنانم کن که بنمایی حسابم / مرا در زمره یاران مهدی




....shabhayetanhayi.ir.....



جز او به هیچ واقعه ای دل نبسته ایم         



                    موعود جمعه، جمعه موعود می رسد . . .





_-shabhayetanhayi.ir_.


مناجات با خدا(خنده شیطان)
Jodakonandeh-www.shabhayetanhayi.ir (17)




چقدر خوشحال بود شیطان



وقتی سیب را چیدم



گمان كرد فریب داده است مرا


نمیدانست تو پرسیده بودی كه



“مرا بیشتر دوستداری یا ماندن در بهشت را“؟!





http://shabhayetanhayi.ir/wp-content/uploads/monajat-ba-khoda.jpg


سلامتی دخترایی که...
سلامتی-دخترا-چادری (www.shabhayetanhayi (22)


سلامتی اون دخترایی که وقتی دوتا لات میبینن عوض لبخند 


چادرشونو محکم تر میگیرن


سلامتی دخترایی که چادرشون خاکی و گلی و خیس میشه


 ولی از سرشون باز نمیشه


سلامتی دخترایی که سرشون بره چادرشون نمیره




سلامتی-دخترا-چادری (www.shabhayetanhayi (3)



سلامتی دخترایی که آروم  و سنگین قدم بر میدارن که 


مبادا دل نامحرمی بلرزد


سلامتی دخترایی که زیباییشونو عرضه نمیکنن به هرکس و ناکسی



سلامتی دخترایی که از هر کس و ناکسی دل نمیبرن


سلامتی دخترایی که بهشون میگی امل ولی….



سلامتی-دخترا-چادری (www.shabhayetanhayi (1)


سرشار از فهم و دانایی ان و بازم سکوت میکنن تا 


مبادا ترک بردارد چینی نازک عفتشون


و سلامتی دخترایی که میراث زهرا (س) رو خوب حفظ کردن


سلامتی همشون صلوات


محمد بن حسن عسکری (عج) آخرین امام از امامان دوازده گانه شیعیان است. در ١۵ شعبان سال ٢۵۵ هـ.ق در سامرا به دنیا آمد و تنها فرزند امام حسن عسکری (ع)، یازدهمین امام شعیان ما است. مادر آن حضرت نرجس (نرگس) است که گفته اند از نوادگان قیصر روم بوده است. «مهدی» حُجَت، قائم منتظر، خلف صالح، بقیه الله، صاحب زمان، ولی عصر و امام عصر از لقبهای آن حضرت است.