چند خاطره خنده دار از شهدا

چند خاطره خنده دار از شهدا

کمپوت

داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه  هو یه خمپاره اومد و بومممممم..... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش .بهش گفتم تو این لحاظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو...

در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت :من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم .اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید

بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر...

با همون لهجه اصفهونیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده.

 

پلنگ صورتی

شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .

نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)

معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته.

 

عباس

وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.

یکی از مأموران پرسید:

- پسر جان اسمت چیه؟

- عباس.

- اهل کجا هستی؟

- بندرعباس.

- اسم پدرت چیه؟

- به او می گویند حاج عباس!

گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:

- کجا اسیر شدی؟

- دشت عباس!

افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت:

- دروغ میگی!

و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت:

- نه به حضرت عباس!

امداد غیبی

هی می شنیدم که تو جبهه امداد غیبی بیداد می کنه.
خیلی دوست داشتم برم جبهه و سر از امداد غیبی در بیارم

رفتم جبهه و بعد از مدتی قرار شد بریم عملیات.
بس که از امداد غیبی پرسیده بودم ، بچه ها از دستم ذله شده بودند

عقب یک ماشین سوار بودیم که یکی از بچه ها گفت:
می خوای بدونی امداد غیبی یعنی چی؟

با خوشحالی گفتم: خب معلومه
ناغافل نمی دانم از کجا قابلمه ای در آورد و محکم کرد توی سرم

تا چانه رفتم توی قابلمه.سرم توی قابلمه کیپ کیپ شده بودآنها می خندیدند و من گریه می کردم.

ناگهان زمین و زمان ریخت بهم

صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد...

وقتی به خودم آمدم که دیدم افتادم یه گوشه. 

دو سه نفر هم سعی می کردند به زور قابلمه رو از سرم در بیاورند
لحظه ای بعد قابلمه در آمد و نفس راحتی کشیدم.

یکی از آنها گفت: پسر عجب شانسی آوردی
تمام آنهایی که تو ماشین بودن شهید شدند جز تو.همه ی ترکش ها خورده بود به قابلمه!

آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه؟

حاجی همت


یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه 
جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر 
۳۰ پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت 
گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»

حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»

امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما 
که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من 
به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک 
کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می 
کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می 
شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی. رد میشی اصلا مارو 
تحویل نمی گیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.»

حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و 
گفت: «برادر من! اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می 
شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک 
ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، 
آروم آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر 
میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوایی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون 
توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.

ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده بهشان مرتب چراغ 
میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان
میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم. 
آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.اول رگبار می بندند. بعد تازه یادشان میاد که
باید ایست بدهند.
یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر 
هوایی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.»

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ن : لاله ی بی پلاک
ت : پنج شنبه 29 / 3 / 1393


محمد بن حسن عسکری (عج) آخرین امام از امامان دوازده گانه شیعیان است. در ١۵ شعبان سال ٢۵۵ هـ.ق در سامرا به دنیا آمد و تنها فرزند امام حسن عسکری (ع)، یازدهمین امام شعیان ما است. مادر آن حضرت نرجس (نرگس) است که گفته اند از نوادگان قیصر روم بوده است. «مهدی» حُجَت، قائم منتظر، خلف صالح، بقیه الله، صاحب زمان، ولی عصر و امام عصر از لقبهای آن حضرت است.